دریای بی باک

دریاییم و نیست باکم از طوفان/ دریا همه عمر خوابش آشفته است

دریای بی باک

دریاییم و نیست باکم از طوفان/ دریا همه عمر خوابش آشفته است

آذر ۱۳۸۸

 دریای بی باک

حسرت نبرم به خواب آن مرداب که آرام درون دشت شب خفته است
دریاییم و نیست باکم از طوفان، دریا، همه عمر، خوابش آشفته است. (شفیعی کدکنی) 

 


  

از بزرگان بزرگی آید

نمی دانم من، تو و هرکس که دارد این مطلب را می خواند چه قدر بزرگان خودمان را می شناسیم و آیا اصلا سعی کردیم بشناسیم؟

من خودم تلاشم بر این بوده که بزرگان را نه به خاطر اسم و رسم شان، بلکه به خاطر روح بزرگشان بشناسم، البته در این کار شاید زیاد موفق نشده باشم ولی باز هم سعی خودم را می کنم.

یکی از این بزرگان، کدخدای روستای احمد آباد بود. روستای احمد آباد جایی بود که دکتر مصدق بعد از کودتا علیه ایشان و محاکمه، به آنجا تبعید شد و بجز خود ایشان و چند نفر از نزدیکان، کسی دیگر در آنجا ساکن نبود و به همین جهت به دکتر لقب کدخدای احمد آباد دادند.

شاید ما محکوم باشیم به اینکه حداقل کوچکترین اطلاعات را که بزرگترین کار دکتر مصدق بوده، بدانیم(چون همه ساله در تقویم ما در تاریخ ۲۹ اسفند درج می شود) و آن، ملی شدن صنعت نفت است . یکی دیگر از رفتار های این بزرگ مرد، که تاثیری بس شگرف بر انسان می گذارد را در دادگاه لاهه شاهدیم که:

    

زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.

جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.

کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.

با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد. 

و ناگزیر باید قبول کنیم که از بزرگان بزرگی آید.و این سان است که انسان در برابر عظمت افرادی همچو دکتر مصدق، که الگوی نیک نامی است برای تمام ابنا بشر و به خصوص آنانی که افسار! ملک و سیاست را در دست دارن، که این بزرگ مرد را الگو قرار داده و جز برای مصالح مردم خود نکوشند؛ سر تعظیم فرو آورده و به روان پاکش درود می فرستد.  

 


  

آیا حقیقت در سه پرده خود را می نمایاند؟

پرده اول

همیشه در دلش این آرزو بود که روزی به آن سفر کرده برسد. هر بار در دلش آشوبی به پا می شد تا بتواند به آن پی ببرد. خیلی وقت ها حتی از فکر کردن به آن هم می ترسید. اما چه کارش می تواند بکند، مجبور بود که به آن فکر کند.

پرده دوم

ناگفته نماند که عزیزش، حتی اگر دزدکی هم باشد، به او سر می زد. اما این باعث نمی شود که او از این چشمه سیراب شود. هر روز تشنه تر می شد به آن که، آن از دست رفته اش سیرابش کند. خیلی با خود و اطرافیان و وسایل دور و برش کلنجار می رفت که اگر شده جرعه ای، نه، حتی قطره ای از آن را در گلوی خشک خود و اطرافیانش بچکاند تا در کالبد بی روحشان، جان تازه ای بدمد.

پرده سوم

او هنوزم درگیر است. تا الآن چند بار روی خود را به اونشان داده، اما مگر حرص و طمع آدمی سیری پذیر است! حتی بعضی وقت ها به فکرش خطور می کند که دست از سرش بردارد و او را به حال خودش واگذارد، ولی مگر می شود؟

بعضی ها می گویند البته که می شود! فقط کافی است چشمت را ببندی و از کنارش بگذری، اما مخالفان اینان معتقدند که باید برای رسیدن به آن، تلاش خستگی ناپذیری کرد.

او هم شاکی می شود، آخر تا کی در این میان، بلا تکلیف بماند. بالاخره کی به سراغش می آید؟ مگر این "حقیقت "، اصلا وجود دارد؟ مگر نه این است که هر کس ادعا می کند حقیقت نزد ماست و بس!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد